20
امروز رفتم واکسن کزاز و دیفتری رو زدم .
با بابایی رفتیم مرکز بهداشت و بالاخره این قورباغه هم قورت دادم .تنبلیم میومد برم .اما بالاخره رفتم .
این روزا از نظر جسمی و روحی افتضاحم افتضاااااااااااااااااااااااح مخصوصا در رابطه با مامانم اینا و مشکلاتشون خیلی اذیتم میکنه .خسته ام .دلم میخواد چشامو ببندم و باز کنم و هیچ کدوم این مسایل ازارم نده و تموم شده باشه .
پسرکم تکونات شدیدتر شده .رو شکمم رو که نگاه میکنن متوجه حرکتت میشن .دیشب بابایی دیدت کلی احساسااتی شد و قربون صدقه ت رفت .مثل ماهی تو شکمم تکون میخوردی .
چند روز پیش (تعطیلات عید فطر) دایی علی و خانوادش اومدن بودن اینجا .با زندایی رفتیم برای تو و نی نی زندایی کلی خرید کردیم .خیلی خسته شدم .
دیگه جا ندارم برات خرید کنم بقیه خریدات باشه واسه وقتی اومدی و چیزی نیاز داشتی .
دوستت دارم پسرکم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی